پایگاه خبری تحلیلی صدای جنوب-صدای مردم جنوب ایران

پایگاه خبری تحلیلی صدای جنوب | Sedayejonoob.ir

منتشر شده در تاریخ: 26 بهمن 1399 ساعت 22:11:: شناسه خبر: 93632

خاطرات فرزند شهید از پدرش/ خاطرات پدر مسیریاب خوشبختی من

،این قهرمان قصه شیرین من، جوانمردی است که بدون اتکاء به نصیحت های جوان گریز و کلیشه ای خاص این زمانه، راه و رسم زندگی سعادتمندانه را به من آموخت.

هر بار که دفتر خاطرات پدر شهید همراهم رو می کنم به فضایل اخلاقی بیشتری در وجودش بمیرم جوانمردی که در پایبندی به اصول اخلاقی و اعتقادی سرآمد همه دوستان و بستگان و سبک زندگی اش سراسر پند و اندرز بود برای من اما جذاب تر از میان همه ویژگی های رفتاری مثبت پدر روش تربیتی متفاوت بود.
کمتر رخ می داد که خانواده‌اش را به صورت مستقیم به فضیلتی امر یا از فضیلت اینه کند شاید به این دلیل که بهره گیری از شیوه تربیتی بر مبنای الگو سازی رفتاری او را تا حد زیادی از توصیه و نصیحت به دیگران بی نیاز می کرد.
اگرچه کلام بانفوذ همواره ابزاری ارزشمند در نظام تعلیم و تربیت به شمار می آید آنتن آنچه کلام گهربار بزرگان دین نصایح لقمان حکیم وصیت نامه های ماندگار و به طور کلی فریضه امر به معروف و نهی از منکر مؤید ارزش توصیه های کلامی است،اما به نظر می‌رسد که پند و اندرز به ویژه در مقوله تربیت خانوادگی آنگاه تاثیرگذار است که در کنار منش و رفتار نمود پیدا کند حتی شاید بتوان گفت به لحاظ الگوپذیری فرزندان از پدر و مادر نقش و تاثیر رفتار به مراتب از کلام و موعظه بیشتر است از سوی دیگر بروز تغییرات اجتماعی و به ویژه تغییر در سبک زندگی انسان ها ضرورت بهره گیری از اصول و روش های تربیتی متفاوت را دو چندان می سازد.
حرف های من،گرچه ممکن است بر مبنای یک پژوهش علمی نباشد،اما هر چه هست،حاصل تجربه شیرینی است که امروز می خواهم آن را در قالب یک خاطره به شما تقدیم کنم خاطره ای که یادآوری جزئیات آن به کمک دست نوشته هایی است که پدرم به روزهای خاص زندگی خودرا کمک آن ثبت و همچون برگ زرینی برای ما به یادگار گذاشت و من برخلاف نظر خود و به احترام خواسته پدری که خلوص نیت اش را با تمام وجود در زندگی‌ام حس کردم،نامی از او نخواهم برد.
آری پدرم،این قهرمان قصه شیرین من، جوانمردی است که بدون اتکاء به نصیحت های جوان گریز و کلیشه ای خاص این زمانه، راه و رسم زندگی سعادتمندانه را به من آموخت.
راز این قصه چیزی نیست جز اعتقاد و اعتمادی که این بزرگ مرد عرصه ایثار،به روش عمل گرایی در تربیت داشت بر خلاف خانواده‌های زیادی که از فقدان تأثیر کلام خود بر فرزندانشان گلایه می کنند؛ بی آنکه بدانند بیش از هر چیز فاصله حرف با عمل است که از میزان تاثیر کلامشان می‌کاهد.
زمستان سال ۱۳۷۴، تازه وارد هفت سالگی شده بودم که به اتفاق پدرم سفری دو نفره یکی از استانهای سردسیر کشور داشتیم؛ برنامه ریزی پدر طوری بود که طبیعتاً باید قبل از طلوع آفتاب به مقصد می رسیدیم. اما خراب شدن ماشین مان برنامه زمان بندی اش را بر هم زد ماشین پیش از اذان صبح خراب شد و ما پیش از طلوع آفتاب به کمک راننده یکی از خودروهای عبوری که ظاهراً از مکانیکی سررشته داشت دوباره به راه افتادیم.
خاموش بودن یکی دو ساعته بخاری ماشین باعث شد از شدت سرما به زیر پتو ای پناه ببرم که برای احتیاط همراه خود برده بودیم، اما پدرم پشت فرمان از نعمت پتو بی بهره بود و باید تا گرم شدن دوباره بخاری منتظر می ماند سپیدی برف به جا مانده بر روی دامنه کوه به پیدا کردن مسیر جاده در تاریکی هوا کمک می کرد پدر بی آنکه حرفی بزند مرتب به ساعت مچی اش در زیر نور چراغ های برق جاده نگاه می کرد استرس و نگرانی به‌تدریج در چهره خسته اش نمایان شد از بخت بد فاصله تا شهر بعدی و مسجد زیاد بود هوای ماشین کم کم داشت گرم می شد که پدر پس از نگاه کردن مجدد به ساعتش یکبار دیگر ماشین را در شانه خاکی جاده متوقف کرد از یک طرف نگران شدم که مبادا ماشین دوباره خراب شده باشد اما از طرف دیگر خوشحال بودم که هنوز موتور ماشین خاموش نشده و سرما خبری نیست پدر پیاده شد و در صندوق را باز کرد سرم را برگرداندم اما در صندوق مانع دیدنم می شد. قبل از آنکه کلافه شوم پدرم گالن ۴ لیتری آبی را که از داخل صندوق برداشته بود در زاویه دید من نیز زیر نور چراغ بر کنار جاده گرفت و با دقت به آن نگاه کرد و سپس آن را تکان داد بخشی از قانون از جمله قسمت در آن یخ زده بود؛
به هر زحمتی که بود در گالن را باز کرد با کلیدی شروع کرد تراشیدن یخ ضخیم گالن تا به آب وسط آن برسد، اما موفق نشد در عقب ماشین را باز کرد،کنارم نشست و فوراً در را بست تا سوز سرما اذیتم نکند. خواستم بپرسم که دنبال چه می گردد اما پشیمان شدم فلاسک آب جوش را از داخل زنبیل قرمز رنگی که مادرم برای من آماده کرده بود برداشت فلاسک را به بالا و پایین و سپس سرش را به چپ و راست تکان داد در عالم بستگی این حرکت پدر برایم جالب بود و به ذهنم رسید که آن را تکرار کنم اما وقتی فلاسک خالی را که به داخل زنبیل برگرداند چیز دیگه ای به ذهنم رسید که آن را فراموش کردم اینکه چطور در این سرما تشنگی آنقدر امان او را بریده که این چنین دنبال آب و چای می گردد.
هر چه می گذشت به طلوع آفتاب بیشتر نزدیک می شدیم ابرهای تیره روشن شدن هوا را به تاخیر انداخته بود که در یک چاقوی میوه خوری از بین وسایل زنبیل پیدا کرد و رفت جلو رفت فرمان نشست نوک چاقو را وسط گالن گذاشت تا آن را سوراخ کند اما پشیمان شد چند ثانیه نگه داشت اما چون می‌دانست آب شدن یخ با حرارت بخاری زمان زیادی می برد دست از آن کشید و به فکر فرو رفت یاد شمع و کبریت افتاد که برای احتیاط همیشه داخل داشبورد ماشین همراه بود صندلی سرنشین را عقب برد تا فضای بیشتری در اختیار داشته باشد از زیر پتو بیرون آمدند و به طرف جلو خم شدم تا ببینم چه می کند.
برگشت و به من لبخندی زد مشمای را از زیر داشبورد برداشت و کف ماشین گذاشت سپس چند را کف ماشین جلویی صندلی روشن کرد و نزدیک دهانه یخ زده گالن گرفت یک کم کم آب می شد و من صدای تجاری آبرویم شما می شنیدم وقتی از ضخامت یخچال شد با چاقو شروع به ضربه زدن و خراشیدن آن کرد تا اینکه بالاخره موفق شد به آب وسط گالن برسد در حالی که دوباره لبخند میزد چاقو را به من داد تا آن را داخل زنبیل بگذارم بعد با لمس کردن وسایل داشبورد مهر نماز را پیدا کرد و در حین پیاده شدن آن را داخل جیبش گذاشت آنجا بود که به راز این همه نگرانی و عجله پدر می بردند و فهمیدم که آب را برای نوشیدن نمیخواست.
در آن سوز استخوان سوز سرما کاپشن را به زحمت از تنش در آورد و روی دوشش انداخت آستین هایش را بالا زد روی زمین کنار جاده نشسته و با همان اندک آب یخ زده گالن وضو‌گرفت کاپشن را پوشید و با دقت به اطراف نگاه کرد هوا تقریباً روشن شده بود و بهتر می توانستند چهره او را ببیند به صورتش نگاه کردم هم تعجب کردم و هم خنده ام گرفت اولین بار بود که مردی را با آن وضعیت ظاهری می دیدم تمام ریش و سبیل ابروها و مژه هایش بلافاصله یخ زده بود با همان حالت لبخند زد و برایم دست تکان داد در جلو را یک ان باز کرده مقاله نیمه خالی را که اینبار فقط یک در آن باقی مانده بود جلوی صندلی سرنشین گذاشت و با عجله در را بست سپس به طرف صندوق عقب رفت در نیمه باز صندوق را باز کرده و زیر انداز کوچکی را از داخل آن برداشت.
[۲/۱۴،‏ ۲۲:۱۱] سروان عباسی: از روی کنجکاوی وسایل داخل زنبیل را جستجو کردم تا ببینم مادرم غیر از خوراکی‌هایی که دیشب خوردیم چه چیزهای دیگری برای مان گذاشته است، قبله نما را خوب می شناختم قبلاً آن را در میان وسایل خانه دیده بودم….. موتور روشن ماشین باعث نشد که پدر صدای کوبیدن انگشتان کوچکم را که بر روی شیشه ماشین نشنوند. وقتی سرش را به طرفم برگرداند شیشه را کمی پایین دادم و قبله نما را به طرف جلو رفتم هنوز تصویر لبخند پدر با صدای زوزه باد را در خاطر دارم قبله نما را گرفت در حالی که اذان و اقامه می خواند با دست اشاره کرد که شش را بالا بدهم زیر انداز را روی زمین پهن کرد قبل از اینکه پایش را روی زیر انداز بگذارد جوراب ها را از جیب های کاپشن درآورد و پوشید با همان قبله نمایی که به او دادم جهت قبله را تشخیص داد نمازخوان زیرانداز را جمع کرد و به داخل صندوق گذاشت به محض نشستن داخل ماشین،سرمای تنش را با تمام وجود حس کردم دستهایش را روی بخاری گرفت و منتظر بودم به شوخی بگوید چطوری حسین آقا؟ خوب واسه خودت نشستی کنار بخاری ماشین صفا می کنی، اما نگفت. این بار با دیدن صورت یخ زده پدر از نزدیک دلم برایش سوخت گوشه پتو را به سمت سوریه در گرفتم و گفتم بابا جون قبول باشه با همان لبخند دوست داشتنی اش گفت قبول حق باشه بعد گوشه پتو را گرفت و در حالی که آن را روی صورتش می گذاشت گفت قربون پسر مهربان و باشعور عمرم دست گلت درد نکنه بابا جون حرف های محبت آمیز از پدر زیاد شنیده بودم اما از این حرف خیلی خوشحال شده بودم دوباره به راه افتادیم و این بار دیگر اثری از نگرانی و عجله در چهره در دیده نمی شد.
این بود قصه من و پدرم در روز سرمای زمستان در حالی که بعد از این همه سال یادآوری لحظه لحظه آن به وجودم گرمایی غیرقابل به وسعت می بخشد پدرم انسان شریف و پاکدامنی بود که تمام زندگی پر برکتش نه فقط برای خانواده بلکه برای همه کسانی که با او در ارتباط بودند سراسر درس و موعظه بود. وقتی از دوران کودکی نیایش های خالصانه او را می دیدم و می شنیدم،با همه وجود من باور می کردیم که بی ریا بندگی کردن زیباترین بخش زندگی است. پدرم هرگز خودش را به آب و آتش زد که فلسفه نماز را برای ما بیان کند یا از سخاوتمندی و دستگیری نیازمندان برایمان بگوید او با رفتار و سبک زندگی اش همه آنچه را که دوست می داشت از جمله راه رسیدن به احساس رضایتمندی را به ما آموخت. به ما آموخت که نیایش خالصانه ، خاضعانه و خاشعانه کلید همه خوبی های دنیا است…
مجنون نگاهی ژرف به دفترچه خاطرات پدر شهیدم می اندازم و اشک شوق را بر گونه هایم حس می کنم. در روزگاری که مسافران اغلب به دنبال نصب و بروز رسانی نرم افزار های مسیریاب برای رسیدن به مقصد خویشند دفترچه خاطرات پدر برای من و خانواده‌ام حکم مسیریاب خوشبختی را دارد که برنامه نویسان پیش از سفر ابدی اش در زندگیمان نصب کرد. نرم افزار مسیریاب مجازی که از جاده زندگی جا نمی ماند، کاربرد اش را به خطر نمی اندازد و استفاده از آن برخلاف مسیریاب های سانحه ساز، خطر حوادث خودساخته را از مسافر دفع می کند.

دیدگاه ها بسته شده اند.

نظرسنجی

    • آخرین اخبار
    • پربازدیدترین اخبار

    ویدیو ها

    همراه اول

    بالای صفحه
    طراحی سایت