پاهایش رفته بود، خسته وناتوان ، تلالو نورانی گنبدهای نور از دور پیدا شد،درونش خالی بود گویی چیزی جامانده باشد،نمیدانست چیست اما خلا آنرا احساس میکرد،گام دیگری برداشت وبه حرم یک گام نزدیکتر شد،اما انگار نیامده بود،چرا چنین احساسی در درون او جان گرفته است،اوکه با رنج بسیار وادی به وادی،منزل به منزل طی طریق نمود تا خودرا به منزلگه مقصود برساند.