اخلاق و سیاست چه رابطه ای باهم دارند سیاست شغل عامه مردم نیست, بلکه نخبگان معدودی که سیاست مدار خوانده می شوند, به آن می پردازند
اخلاق و سیاست چه رابطهای باهم دارند؟ سیاست شغل عامه مردم نیست، بلکه نخبگان معدودی که سیاستمدار خوانده میشوند، به آن میپردازند. اما اخلاق و رعایت قواعد آن به گروه خاصی تعلق ندارد، عوام و خواص همه به نحوی تکلیف اخلاقی را احساس میکنند.
موجودی که نامش آدمی است، با تمییز خوب از بد و شایست از ناشایست آدمی شده است. اما این که قواعد و دستورهای زندگی خوب و شایسته، از کجا آمده، خود مطلب دیگری است. آدمی از زمانی که در زمین مقام کرده، همواره ملزم به رعایت قواعد و دستورالعملهایی بوده است، این دستورالعملها هم از حیث مبدأ و منشأ و هم از حیث ضمانت اجرا متفاوت بودهاند. مردم این قوانین و قواعد را وضع نکردهاند، بلکه وقتی به مرحله رشد رسیدهاند، دریافتهاند که باید رفتار و گفتارشان تابع قواعد باشد و در هر کاری حدود را رعایت کنند. بعضی از این قواعد منشاء الهی و فوق بشری دارند و بعضی دیگر را قانونگذاران و دانایان اقوام تقریر و وضع کردهاند. قواعد و احکام دینی اگر اطاعت و اجرا نشوند گناه است و گناهکار در آخرت معاقب خواهد بود. در کنار این دستورالعملها قواعد و قوانین دیگری هست که اگر طبق آنها عمل نشود، شخص سرپیچی کننده و متخلف، مجرم شناخته میشود و به مجازات میرسد. اینها قوانین حقوقی و حکومتی است.
علاوه بر این دو نوع قانون، قواعد دیگری هم وجود دارد که آدمی خود را مکلف به رعایت آنها میداند، اما عدم رعایت آنها جزای اخروی، مؤاخذه و مجازات درپی ندارد، بلکه رعایت و عدم رعایت این احکام و دستورالعملها نتایجی از قبیل رضایت، خرسندی خاطر، پشیمانی و اندوه خوردن را در پی دارد. منشأ این قوانین هم بدرستی معلوم نیست که کجاست. کانت میگوید: «نیروی تکلیف در دل و درون ماست.» اگر مقصود این است که تکلیف اخلاقی یک الزام خارجی نیست، ناگزیر باید این سخن را تصدیق کرد، اما باید پرسید، دل و درونی که جایگاه نیروی تکلیف است، چیست؟ به خصوص که قواعد اخلاقی در زمره مشهورات است و مردم آنها را جعل نمیکنند. تشخیص خوب و بد ظاهرا همیشه و در همه جا بوده است، ولی یک جامعهشناس ممکن است بگوید که تعیین خوبها و بدها را جامعه بر عهده دارد؛ یعنی ما در میان خوبها و بدها، بایدها و نبایدها به دنیا میآییم. این درست است که اشخاص و افراد تعیین نمیکنند که چه چیزی خوب و چه چیز بد است، اما باید پاسخگویی و مسئولیت اجرای فرمانها یا سرپیچی از آنها را به عهده بگیرند. اگر مسئولیت در برابر خود باشد، الزام، الزامی اخلاقی است.
پس از این مقدمه، اکنون باید پرسید که اخلاق و سیاست چه رابطهای باهم دارند؟ به اشاره گفته شد که اختلاف این دو امر در چیست. سیاست متعهد به تدبیر امور عمومی، برقراری و تأمین نظم مدینه و کشور است. سیاست شغل عامه مردم نیست، بلکه نخبگان معدودی که سیاستمدار خوانده میشوند، به آن میپردازند. اما اخلاق و رعایت قواعد آن به گروه خاصی تعلق ندارد، عوام و خواص همه به نحوی تکلیف اخلاقی را احساس میکنند. کسی که خود را مکلف به فعل اخلاقی میداند و آن را انجام میدهد یا نمیدهد، به مصلحت عام و حتی به مصلحت خود کاری ندارد، او باید کاری را انجام دهد که خود را به ادای آن مکلف میداند. با این حال نمیتوان از قرابتی که میان احکام اخلاقی و بعضی قواعد سیاسی وجود دارد، به آسانی چشم پوشید و سیاستمدار را از پیروی دستورهای اخلاقی معاف دانست. سیاست ناظر به خیر عام است. امروزه حتی بدترین حاکمان هم داعیه خدمت به کشور و مردم را دارند. آیا خدمت به مردم و تأمین امنیت و آسایش آنان عمل خیر نیست و اگر خیری در آن باشد، آن خیر را نباید و نمیتوان اخلاقی دانست؟ میگویند که سیاست جدید به کلی مستقل از اخلاق بود و این درست است. اگر به قانون اساسی سیاست جهان متجدد، (اعلامیه حقوق بشر)، نظری بیفکنیم، میبینیم که برخی مواد اعلامیه حقوق بشر حداقل لحن اخلاقی دارد. بنابراین آیا حفظ حرمت و رعایت حقوق بشر یک امر اخلاقی نیست و یکی از اصول اخلاقی کانت را به خاطر نمیآورد؟ اعلامیه حقوق بشر پس از آنکه به تصویب مجمع ملی فرانسه و برخی دیگر از مجالس سیاسی رسید، در نهایت توسط سازمان ملل تفصیل یافت و اجرای آن ضمانت شد و به این ترتیب صرفاً به یک مجموعه اصول سیاسی مبدل شد. بنابراین، یک حکم میتواند به اعتباری اخلاقی و به اعتبار دیگر سیاسی باشد. اگر چنین فرضی را بپذیریم، نمیتوان ارتباط اخلاق و سیاست را انکار کرد. اگر صورتهای ارتباط اخلاق و سیاست را در نظر آوریم، به گونهای روشن میشود که اینها در کجا با هم افتراق دارند و در کجا به اشتراک میرسند.
اولین صورت ارتباط اخلاق و سیاست، در اعتقاد اکثر مردم ظاهر میشود، آنها فکر میکنند سیاستمداران بهترین مردمان هستند و برای خیر مردم کار میکنند و در هر کاری که انجام میدهند، باید وجدان و اخلاق را در نظر بگیرند. مردم حق دارند که بهترین مردمان را شایسته کار سیاست و حکومت بدانند. گاهی هم اتفاق میافتد که این بهترینها در منصبهای سیاسی قرار میگیرند و شاید در میان سیاستمداران همواره تعدادی هر چند اندک، از این افراد وجود داشته باشند. اما مردان خوب هم که به سیاست میپردازند، ضرورتا همه کارهایشان اخلاقی نیست و نمیتوانند ملاکها و میزانهای اخلاقی را بر افعال و تصمیمهای خود حاکم کنند. بدیهیترین توجیه آن، این است که گاهی حفظ مصالح عمومی اقتضا میکند که سیاستمداران در انتخاب ابزار نیل به مقصود، چندان پروا نداشته باشند. اما این نسبتی که میان اخلاق مقبول و سیاست موجود فرض میشود، رؤیا و آرزویی بیش نیست و کمتر متحقق میشود. این نوع نگاه به رابطه سیاست و اخلاق، نگاهی جامعهشناسانه محسوب میشود.
نسبت دیگر را باید در آثار فیلسوفان سیاسی جستوجو کرد، از جمله میتوان به افلاطون که بنیانگذار فلسفه سیاست است، اشاره کرد. هر چند در این قبیل مباحث همواره باید ارسطو را در کنار افلاطون (نه در برابر او) قرار داد. افلاطون و ارسطو اخلاق را از سیاست متمایز میدانستند و مدنی بودن (سیاسی بودن) را لازمه ذات انسان تلقی میکردند. به اعتقاد آنان، غایت تعلیم و تربیت نیل به فضیلت است و تحقق فضیلت در مدینه ممکن بوده و غایت مدینه، سعادت است. در تصور آنها نمیگنجید که سعادت بیفضیلت تحقق یابد.
با توجه به این مطالب ظاهرا سیاست و اخلاق توأم با یکدیگرند و از هم جدا نمیشوند. آیا به راستی چنین است؟ هم آری هم نه. این دو فیلسوف هرگز اغراض سیاست و تدابیر سیاستمداران را مستقل از اخلاق و فارغ از آن ندانستند، اما هیچیک نمیگفتند که کار سیاست را باید به اخلاقیترین فرد مدینه سپرد. افلاطون وقتی صفات فرد سیاسی را ذکر میکند، اخلاقی بودن را هم در نظر میگیرد. اما این که اخلاقی بودن یکی از اوصاف دوازدهگانه رییس مدینه است، دلالت بر آن دارد که اخلاق و سیاست یکی نیستند، نه این که در برابر هم یا متباین با یکدیگر باشند! آیا سیاستمدار افلاطونی در هر تصمیمی که میگیرد و اقدامی که میکند باید اصول اخلاق را در نظر داشته باشد؟
افلاطون و ارسطو به این پرسش، پاسخ مثبت ندادند و ظاهرا هیچ فیلسوف سیاسی دیگری نیز نگفته است که در جزییترین امور سیاست، دستورالعملهای اخلاقی را باید در نظر داشت. افلاطون وجود حاکم ظالم را به شرط این که قانونگذارانِ حکیم راهنمای او باشند، میپذیرد. او گاهی برای صلاح مدینه و تحقق غایت اخلاقی آن، از تدبیرهایی یاد میکند که غیراخلاقی به شمار میروند. افلاطون دروغ مصلحتآمیز را با اطمینان خاطر توجیه کرده است. شاعران باید بگویند که عدالت با لذت، و بیعدالتی با درد توأم است. این تعلیم حتی اگر متضمن حقیقت نباشد، سودمند است و چون سودمند است باید تعلیم شود؛ یعنی اگر لازم باشد حتی میتوان مفهوم نادرستی از عدالت را به مردم مدینه القا کرد.
اگر مردم در مورد عدالت در اشتباه و گمراهی باشند به نظر افلاطون، ساکنان بدی برای مدینه خوب افلاطونی نیستند. در اینجا سخن اگوستین را به یاد میآوریم که میگوید:
«عدالت دقیقا اصل بنیادی ملک و پادشاهی نیست، بلکه بنیاد عدالت، بیعدالتی است. بنیاد اخلاق، غیر اخلاقی بودن است. بنیاد مشروعیت، نامشروعی یا انقلاب است…»
اگر در سلسله گفتارهایی که در مورد مرز اخلاق و سیاست در طی تاریخ گفته شده است، نکتهای هم از متأخران و مثلاً از روسو بیاوریم و سه نقطه را به هم وصل کنیم، شاید به درک کموبیش روشنی از نسبت اخلاق و سیاست برسیم.
افلاطون که سیاستاش عین حکمت و اخلاق بود، سیاستمداران را (لااقل در کتاب نوامیس) در قول و فعل از قید اخلاق آزاد میدانست. صاحب «مدینه خدا» هم بر آن بود که نظم مدینهها بر اساس عدالت بنیاد نشده است، بلکه عدالت را با نظم، تعریف و توجیه کردهاند، اما روسو هر چند که میتوان نطفه سخناش را در آثار افلاطون جستوجو کرد، در حقیقت بنایی تازه گذاشت و گفت که اخلاق پس از قرار داد، یعنی در جامعه سیاسی و با سیاست پدید میآید. روسو بعد از ماکیاول و اسپینوزا آمده است. اگر ماکیاول و اسپینوزا سیاست را از اخلاق جدا کردهاند، آیا روسو آمده است که دوباره این دو را به هم برساند یا به اصل مشترکشان باز گرداند؟
از این گفتهها نه جدایی سیاست از اخلاق را میتوان نتیجه گرفت و نه مبتنی بودن یکی بر دیگری را؛ وجه مشترک همه این اقوال این است که پروای اخلاق همواره با تفکر سیاسی ملازم بوده است.
شاید بتوان گفت که افلاطون و سنت اگوستین، دشواری تحقق سیاست اخلاقی را متذکر شدهاند و روسو گفته است که اخلاق در جامعه مدنی و سیاسی پدید میآید و قوام مییابد. اکنون اگر صاحبنظران سیاسی از اخلاق سخن بگویند، مراد رعایت اصول سیاست مقبول خود آنها است. اگر چنین نبود به نام اخلاق سوسیالیستی و یا کمونیستی همه اصول و قواعد مشهور اخلاقی مورد تجاوز قرار نمیگرفت و به همه انواع ظلم و تجاوز، نام عدل و رعایت صلاح مردمان داده نمیشد. روشنفکران لیبرال هم وقتی به اخلاق میرسند، اخلاق را عین لیبرالیسم معرفی میکنند و مصداق بیاخلاقی را در آراء و آثار نقادان و خردهگیران تجدد میبینند و چه بسا آنان را به خیانت نیز متهم میکنند و اندرز میدهند که سیاستمداران باید از آلام و رنجهای مردمان بکاهند.
هر دو این تلقیها از اخلاق، در سایه سیاست قرار دارد. آیا طی دو هزار و پانصد سال اخیر رشتهای هست که افلاطون، سنت اگوستین، روسو و فلسفه سیاسی معاصر را به هم متصل سازد؟ ظاهراً بنای جدایی سیاست از اخلاق را متفکری گذاشته که خود آموزگار سیاست اخلاقی بود. نویسنده «مدینه خدا» هم از مشکل افلاطونی نجات پیدا نکرد تا این که سرانجام، اخلاق و سیاست در اندیشه ماکیاول، هابز و اسپینوزا به صراحت از هم جدا شدند. اگر در این اواخر اخلاق در سایه سیاست، جایی نیافت، برای این بود که در خدمت سیاست قرار گیرد.
به نظر میرسد سابقه این امر را هم باید در مدینه افلاطون جست. در آنجا فرد و اخلاق او تابع مدینه و سیاست حاکمان مدینه است. باید گفت که جهان کنونی از عالم افلاطونی بسیار دور است. چیزی که در تفکر افلاطون اتفاقی و عرضی مینمود، در جهان کنونی به امری اساسی و بنیادی مبدّل شده است. من نمیخواهم بگویم که جدا شدن سیاست از اخلاق تعلیم افلاطونی است، اما چیزی که در عصر جدید و در تفکر ماکیاول، اسپینوزا، هابز، کانت و… محقق شده است، گاهی در تفکر افلاطون و ارسطو نیز سر از روزنی بیرون میآورده و شاید آنوقت، دو فیلسوف را مشوش میکرده است.
ایمان لورابی کاندیدای پنجمین دوره شورای اسلامی شهراهواز