به مناسبت ۴ تیر ، سالگرد حماسه پدخندق توسط رزمندگان دلیر استان کهگیلویه و بویراحمد ، لحظه شهادت سردار شهید جان محمد کریمی ، برگرفته از کتاب یاقوت خندق.
صدای جنوب
آخرین لحظه
تاجمحمد علیپور
تیربارچی گروهان ویژه پاسداران از گردان حضرت رسول (ص) در دژخندق بودم. گروهان از نخبههایی تشکیل شده بود که هر کدامشان لیاقت سمتهای متفاوت فرماندهی را داشتند.
فرماندهی گروهان کسی نبود جز شیر دژ، سردار جانمحمد کریمی. دلاوری که هر چه از شجاعت، جنگجویی، اخلاق و بزرگیاش بگویم و بنویسم کم است. تقریباً روزهای پایان مأموریت بود که سرداران محسن رضایی و شهید صیاد شیرازی به منطقه آمده بودند. ضمن بازدید و سرکشی به مقامات ارشد فرماندهی گفتند: «مأموریت شما رو به اتمام است، امکان حملهی دشمن هم در این محور زیاد است، اگر توانایی و تحمل ادامهی مأموریت را دارید بایستید و گرنه نیروی جایگزین برای تحویل خط بفرستیم. از طرز بیان و لابهلای صحبتهایشان معلوم بود که دوست دارند بچههای استان به جهت اهمیت منطقه، به مأموریت خود ادامه دهند. از اهمیت منطقه همین بس که اگر دشمن حمله میکرد و مقاومت مردانهای صورت نمیگرفت، به راحتی تا اهواز نفوذ میکردند. به هر صورت فرماندهان که مزهی دهان و دلنگرانی سرداران را فهمیده بودند و با تعصب و غیرتی که خاص کهگیلویه و بویراحمدیهاست، ادامهی مأموریت را پذیرفتند.
فاصلهی دژ خندق تا خط اول دشمن کمتر از ۱۰۰ صد متر بود. فقط رودخانهای که از این دو منطقه عبور میکرد، حایل بود. فاصله چنان نزدیک بود که همدیگر را با چشم غیرمسلح هم میدیدیم. تحریکات دشمن خبر از حملهی قریبالوقوع آنها را میداد و ما هم برای هر گونه تک دشمن آمادگی کامل داشتیم.
شب ۴/۴/۱۳۶۷ همراه با شهید کریمی و علینجات شهبازی در سنگر تیرباری که جلوی دژ مستقر بود، نشسته بودیم و صحبتهایی از جنگ و مناطق جنگی و… بین ما ردوبدل میشد. از جمله اینکه کریمی گفتند: «دعا کنید شهید شویم، خدا نکند دست دشمن بیفتیم.» و تأکید بر اینکه که نباید اسیر شویم.
نفرت عجیبی از اسارت داشت. حتی یادم هست داخل سنگر تعداد زیادی نارنجک بود، خندید و گفت: «اگر زمانی مجبور به اسارت شدیم یکی از اینها را برای خودمان برمیداریم.» گرم صحبت بودیم که ناگهان آسمان عراق مثل روز روشن شده بود. من که تجربهی عملیات و آغاز آن را نداشتم، نگاهی کردم که کریمی با زیرکی و فرزی خاصی گفت: «علیپور بپر پایین، دشمن حمله کرده.» آنها حملهی وحشیانهای را با تمام سلاحها آغاز کرده بودند.
سریع پایین پریدیم. ریزش خمپارهها و گلولهها چون باران آغاز شده بود. خمپارهی اولی در چند متری ما منفجر شد. هر دو مجروح شده بودیم اما جراحتهای او بیشتر بود. به من اصرار کرد که داخل دژ بروم. درب سنگر تقریباً کوتاه بود که باید خمیده وارد آن میشدیم. مرا هُل داد، با اصرار وارد شدم. خودش مکثی کرد و به اطراف نگاهی انداخت، خواست وارد سنگر شود که خمپارهی دومی در نزدیکی ایشان به زمین اصابت کرد. نصف بدنم داخل سنگر بود و نصف دیگر بیرون.
دیدم آهی کشید و افتاد. آخرین جملهای که ازش شنیدم گفت: «علیپور زندهای؟ چطوری؟» با ناله گفتم: «خوبم، شما چطور؟» دیدم اصلاً صدایی ازش نمیاد. هوا تاریک بود و جایی دیده نمیشد. با رمقی که برایم مانده بود خواستم او را به داخل سنگر ببرم، دستش را گرفتم، متوجه قطع شدن آن شدم. تقریباً قطع شده بود و تنها به ماهیچهای آویزان بود. دستی به سرش کشیدم، دیدم کاملاً خونین است. پیکر خونین و خاکی جانمحمد بر خاک خندق افتاده بود.
غمی جانکاه وجودم را فراگرفته بود. زخم دل و زخم جسم آزارم میداد. شهادت جانمحمد برایم باور کردنی نبود. رابطهی من و او بسیار صمیمی بود. مثل دو برادر در بیشتر لحظات در دژ با هم بودیم. چون هردویما همخون بودیم و از ایل طیبی. هم مدیریت و فرماندهیاش را قبول داشتم و هم رفاقت و مردانگیاش را. هیچوقت محبت و برادریاش را فراموش نمیکنم. از جمله فرماندهانی بود که از نیروهای تحت امرش مثل دو چشم مراقبت میکرد. به تمام سنگرها مرتباً سرکشی میکرد، کم خواب بود و چشم همیشه بیدار گردان.
به علت خونریزی شدید توان هیچکاری را نداشتم و بیهوش افتاده بودم. دیگر نمیدانم چه شد. تا نزدیکهای صبح که هوا داشت کم کم روشن میشد هنوز به هوش نیامده بودم. چشمانم را آرام باز کردم و متوجه رفتوآمد پاسبخش شب، آقای مهدی کریمی شدم. آه بلندی کشیدم. به طرفم آمد. نگاهی به کریمی و من انداخت. لباسها و چهرههایمان پر از خاک بود. حتی مهدی کریمی به سختی ما را شناخت. بالای سر جانمحمد رفت. سپس سراغ من آمد، دستی بر سینه و قلبم گذاشت و به زنده بودنم امیدوار شد.
رفت سراغ علیصالح رایگان جانشین گردان، آنها را صدا زد و گفت: «علیپور و جانمحمد اینجا افتادند.» آقای واهبیزاده فرماندهی گردان هنوز عقب نرفته بود. متوجه حضور واهبی و رایگان شدم که دارند به طرف ما میآیند. مرا داخل دژ بردند. آقای واهبیزاده قصد آمدن به عقب را داشت. رو به رایگان و بچهها کرد و گفت: «علی پور را داخل قایق بذارید تا به عقب ببرم.» مرا تا نزدیکی قایق آوردند. اما رایگان اجازه نداد و گفت: «نه، فعلاً بذارید همینجا باشد تا ببینیم چه اتفاقی میافتد؟» مرا به داخل دژ بردند. در گوشهای به صورت درازکش
افتاده بودم. دشمن با تمام سلاحهای سبک و سنگین و مجهزترین تسلیحات حمله کرد. بچهها هم کم نگذاشتند.
مقاومت مردانهای از خود نشان دادند. به خاطر اینکه روحیهی نیروها ضعیف نشود شهادت کریمی را مخفی نگهداشتند؛ حتی تا لحظهی اسارت به آنها خبر شهادتش را نگفتند چون کریمی برای همه عزیز بود و قابل احترام و ایشان رزمندهی معمولی نبود. در حقیقت شیر دژخندق بود و وجودش نیروبخش. با جرأت میتوانم بگویم اگر در تک دشمن رزمندگان به عنوان مثال توانستند ده نفر از نیروهای دشمن را به هلاکت برسانند، مطمئنم اگر کریمی زنده بود آمار کشتهها و تلفات دشمن چند برابر میشد.
به هر صورت جنگ نابرابر ساعتها به طول انجامید. دشمن دژ را محاصره کرد و حتی تا کیلومترها پشت دژ را به تصرف خود درآورده بود. بچهها تا آخرین گلوله و مهماتی که در اختیار داشتند، مقاومت کردند و سرانجام با تدبیر فرماندهی پرچم سفید بالا رفت. نیروهای دشمن وارد دژ شدند و رزمندگان با غیرت و توانمند ما را به اسارت گرفتند. آنها را به بیرون دژ هدایت کردند و در محوطهای تحت مراقبت و محافظت کامل قرار دادهبودند.
عدهای از بچهها به نیروهای دشمن گفتند که شهدا و مجروحان ما داخل دژ هستند. چند تن از آنها آمدند و ما را به زحمت بیرون بردند. من و یداله زارع را کنار سنگری گذاشتند. همه را یکجا جمع کردند. با شلیک گلولههای هوایی پیروزی خود را جشن گرفتند. سپس بچهها را دستبسته به سمت عراق حرکت دادند. من و یداله زارع، که به علت اصابت ترکش به سر اصلاً حال مناسبی نداشت، آنجا کمتوان و بیرمق شاهد ماجرا بودیم. فضای غمباری بود و عصر غمانگیز یک روز از زندگی. گروه دوم سربازانی که برای پاکسازی منطقه آمده بودند پیکر شهدای دژ را در گوشهای جمع کردند و در گودالی که همیشه ضایعات غذایی خود را آنجا میریختیم، گذاشتند.
هوش و حواس خود را کاملاً داشتم و با چشمانم شاهد جمعآوری پیکر شهدا از جمله شهید کریمی بودم. تقریباً شهدای داخل دژ ۵ یا ۶ نفری میشدند. با احترام شهدا را داخل گودال گذاشتند. با کارتن و پتو شهدا را پوشاندند و سپس بر پیکرهایشان خاک ریختند. آنها تقریباً۱۲یا ۱۳نفری بودند که بر شهدا نماز خواندند و سپس نوشتهای را برای علامت بر آن محل گذاشتند. هر چند خود شاهد بودم اما این موضوع برایم تعجبآور بود، ولی بعدها معلوم شد که آنها از شیعیان نجف اشرف بودند. به هر صورت بعد از یک ساعت نیروهای دشمن من و یداله زارع را که آخرین نفرات بازماندهی دژ بودیم با بدن مجروح به دیگر اُسرایی که در کنار تانک سوختهای به انتظار نشسته بودند، رساندند و سرانجام بعد از چندین ساعت ما را به قرارگاهشان انتقال دادند و دوران سخت اسارت آغاز شد.
کتاب زندگینامه سردارشهید جان محمد کریمی سال ۱۳۹۵ با نام یاقوت خندق به چاپ رسیده است.
یادش گرامی و راهش پر رهرو باد.